متن ادبی «اندوه محراب»
«فُزْتُ وَ رَبِّ الکَعْبِة».
بیتو کوچه کوچه چشمانمان ابریست و سایههای غمانگیز یتیمی و تنهایی، چشمان کوفه را به گریه میخواند:
گام بر سپیده میگذاری و میگذری از لحظههای روشن چشمهای غمگین شهر.
هیچچیز تاریکی اندوه محراب را روشن نمیکند؛ هیچ چیز جز خورشید به خون نشسته پیشانی روشن تو.
چشمهای کوفه میبارد اندوه سرشار نبودنت را.
چشمهای کوفه میبارد فراق مردی را که امیرمؤمنان بود و پدر مهربان یتیمان؛ او که قلبی به بزرگی عشق داشت و کلامش نهج بلاغتی بود، چراغ راه عاشقانش.
شهر، پیراهن عزا به تن دارد و آسمان میبارد اندوهش را. بوی غم برمیخیزد از خاک بارانخورده و تو چون پرندهای، هر لحظه در آسمان اوج میگیری.
تو میگذری و چشمهای شهر یتیم میماند.
تو میگذری و اوج میگیری تا هرچه ستاره، هر چه خورشید.